کافه ماری



دیدم چقدر ازم متنفری،

تنفر نه از روی اینکه دیگه نخوای منو ببینی،

تنفر واسه اینکه چرا بهت دروغ گفتم،

منو ببخش؛ منو ببخش اگه بهت دروغ گفتم، یقینا من لیاقت دوست داشتن تو رو ندارم و خودمم بهتر از هرکس دیگه ای میدونم.

با احساس شرمندگی از خواب بیدار شدم؛
تو اینو نمیدونی ولی یقینا اگر روزی بفهمی من دیگه هرگز حتی نمیتونم اسمتو به زبون بیارم.

باید محو بشم از زمینی که قراره یک عمر شرمنده ی تو باشم.

منو ببخش ولی قول میدم دروغم به واقعیت تبدیل شه.

بهت قول میدم.

من نه عاشقانه و نه عاقلانه بلکه عارفانه تو رو دوست دارم.

و دونستن اینکه میدونی قلبامون چقدر به هم نزدیکه برام کافیه.

پسر کوچولویه من؛ دوست دوران بچگیه من،
بهت قول میدم مواظب خودم باشم.
بهت قول میدم خوشبخت میشم.

همونطور که خودت ازم خواستی مهربونه من.


احساس وقتی در رابط با خونواده معنی شه معنی کاملتری به خودش میگیره.

اینکه پدر یا مادر چقدر با تو یا با همدیگه مشکل دارن دارن هیچ چیزی رو عوض نمیکنه نسبت به زمانیکه بچه بودی و عاشقانه میپرستیدنت.

عاشق باش. عاشق خونواده ای که شاید دیر قدرشونو بفهمی.


و من چه بی رحمانه خود را فدای لحظه­هایی می­کنم که می­دانم چه باشند و چه نباشند من همینم.

و من چه با افسوس در حسرت لحظه هایی هستم که با دستان خویش به قتل رساندمشان؛
لحظه­هایی کوچک ولی مملو از خوشی، خوشی هایی ناچیز ولی سرشار از شادی.

و ای من؛ خودت را دریاب؛
خودی که ستایش عاشقانه­ات را می­طلبد؛ خودت را دریاب.
عاشقانه خود را بپرست چرا که تو آفریده شده­ای که عاشق خود باشی؛ عاشق دنیا باشی؛ عاشق هرآنچه خلق شده تا زیبایی­اش را بستایی.

عاشق خودت باش؛
عاشق خودی که روز و شب همراه توست،
هرلحظه حواسش به توست،
دیوانه­­ی یک خنده­ی توست،
عاشق یک حال خوب توست،
عاشق خودت باش که عاشق خود بودن بزرگترین عشق دنیاست.

چرا که اگر تو عاشق خود باشی عاشق دنیا می شوی؛
اگر خود را بستایی دنیارا میستایی،
پس عاشق باش،
و عاشقانه زندگی کن.

زلال باش؛
به زلالی قطره­ای شبنم در سپیده دم یک صبح سرد بر رو گلبرگ­های گل سرخ باغ چنان با عظمت بدرخش که جهان سرخم کند از زیبایی­ منحصر به­فردت.


من کلا عادت دارم به فیریکی زدن،

رو یه مسئله که زووم میکنم انقد توش پیش میرم تا دل و رودشو از حلقومش بکشم بیرون،

واسه همینه که از فضاهای اجتماعی زده میشم، چون انقدر خودمو درگیرش میکنم که رسما بالا میارم،

مدتیکه سرکار میرفتم اصلا یادم نمیموند که بخوام گوشیمو چک کنم، میرفتم سرکار میومدم خونه، گوشیمو میزدم شارژ، میخوابیدم، باز سرکار باز خونه،

جز چنتا زنگ در طول روز که اونم یا مامان بود یا بابا.همین.

اصلا گاهی یادم میرفت گوشی دارم، مثلا دستم بود میرفتم دسشویی میذاشتمش رو راه پله بعد یادم میرفت وقتی میخواستم کلی دنبالش میگشتم.

الان چن روزه تلگرام یا واتساپ نرفتم، اینستامم امروز برگردوندم ولی میلی ندارم به سر زدن بهش،

یجور حس تنهایی منو وادار میکنه به سرک کشیدن تو فضاهای اجتماعی، انگاری حضور دوستام حتی وقتی باهاشون حرف نمیزنم یجورایی برهم زننده ی تنهاییمه.

ولی الان که مینویسم و سبک میشم و خونه ی تنهاییامو کردم وبلاگ نوشتن دیگه به اون دنیاها نیازی ندارم،

یعنی حس وابستگی واسه پر کردن تنهایی ندارم بهشون، تو خونه موندن اصلا چیز خوبی نیست، دوست دارم دوباره برگردم به زندگی مستقلم و تو دنیای واقعی باشم، نه اینکه نقطه ضعفم تو دنیای مجازی اذیتم کنه،

این نوشته ها قراره بمونه تا بعدها خونده شه، بعدهایی که برمیگردم که ببینم چجوری تنهاییامو پر میکردم، چجوری از زمانم استفاده کردم، چه آدمایی اومدن، کیا رفتن، چه چیزایی ثبت شدن،

اینجا باید بمونه، کسی نباید پیداش کنه، باید بمونه واسه خودم.

** تو مدتیکه اینجا نبودم هیچی از دعوای خونوادگی نمیدونستم، خودم بودم و مشکلات خودم، اصلا نمیدونستم تو خونه چه اتفاقاتی داره میوفته،

دغدغه ها و مشکلات خودمو داشتم،

همدیگرو میزدن، میکشتن، من روحمم خبر دار نمیشد، کلی اتفاق افتاد ولی آب از آب دل من ت نخورد،

حالا اگه بودم کلی براشون تشنج میکردم، حرص میخوردم، انرژی میسوزندم، حال بد میساختم،

اما من نبودم، خبر دار نشدم، حرص نخوردم، همه چی تموم شد و آب از آب ت نخورد!

به همین راحتی!

پس الانم میتونم یه گوشمو در کنم یه گوشمو دروازه!

چون جز مسائل خودم هیچی به من ربطی نداره، تو نبود من همه چی گذشته، الانم میگذره، من چرا حال خودمو بد کنم؟

بذا داد بزنن، هوار بکشن، درگیر شن، به من هیچ ربطی نداره، حالم نباید به هیچ وجه بد شه،

من اینهمه سختی نکشیدم که الان با یه دعوا دست و دلم بخواد بلرزه!

من الان باید خیلی قویتر از این حرفا باشم،

پس دنیامو با تعریفای خودم میسازم،

تو هر روزش فقط زیباییاشو میبینم،

گور بابای هرچی مشکله،

جای مشکلات در نهایت زیر یه مشت خاکه،

همه ی آدما با مشکلاتشون خاک میشن و فقط یه جنازه میمونه با لحظه های مرده ای که میتونسته توشون خوش باشه ولی نبوده! یه جنازه که بجای لذت بردن از تک تک خوشی های کوچک زندگی دنبال غول ساختن از مشکلات بوده!

گور بابای همه ی دنیا!

خوشی های کوچیکتو دریاب !


اول از همه و قبل شروع باید بنویسم که الان یکی گفت تهران داره تگرگ میاد، یاد تگرگ اون روز افتادم یهو، اون روزیکه یهو تبدیل شد به برف، اون روزیکه سر خوردم افتادم زمین! اون روز برفی که رفتیم پالادیوم، همون روز که داشتیم تو تجریش تو برف و سرما قدم میزدیم، موقع برگشت که از جلوی باغ فردوس رد شدیم و یکم جلوترش سیگار کشیدیم، همونجا که من بهت گفتم. 

ولش اصلا، 

چی میخواستم بنویسم چی شد.


*پست فقط با فکر کردن به چنتا دونه تگرگ تغییر مسیر داد.

**محتوای چیزیکه میخواستم بنویسم اصلا این نبود.

***عنوان همان می ماند ولی.


اکثر اوقات وقتی تصمیم میگیرم به نوشتن خودمم نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم،
یعنی یه جرقه ای میاد تو ذهنم، یا یه حس سنگینی میاد رو قلبم و حس میکنم خب الان وقت نوشتنه که مغز و وجودم از آشفتگی دراد و به آرامش برسم، ولی وقتی میرسم به آخر متن میبینم چی میخواستم بنویسم و چی نوشتم.
من قبلا هم وبلاگ داشتم، ولی انگار وقتی تو دنیای وبلاگ نویسی واقعی باشی دیگه نمیتونی خودِ واقعیتو بنویسی.
یه مشت آدم پر از کلیشه ی به ظاهر مقدس جمع شدیم دور هم و همش دنبال پیدا کردن و گوشزد کردن یسری اشتباهیم.
بابا چون تو جور دیگه ای فکر میکنی دلیل نمیشه که بقیه آدما دارن اشتباه فکر میکنن.
الان من واقعا با همه ی وجودم مینویسم، از ریز به ریز و جز به جز خاطراتم مینویسم،
اینجا خود واقعیمم پس ناراحت نشین اگه یه چیز مذخرف میگین و جوابتونو نمیدم،
واقعیتش من هیچوقت اعصاب بحث کردن یا فهموندن چیزی به یکی دیگه رو ندارم،
اگه از نظر کسی خوشم نیاد اصلا خودمو زحمت نمیدم که بش بفهمونم، ولی به این معنی نیست که صورت مساله رو پاک کنم،
من قبلا یه پست راجع بهش داشتم، هرچیزی که بتونه برام سازنده باشه تفسیرش میکنم، ولی واقعیتش خیلی موضوع باید از نظرم مهم باشه که حوصله ی اظهار نظر راجع بش رو داشته باشم.
هممون باید همین باشیم،
دنیا پر از آدمایی که تورو وادار میکنن به حرف زدن که فقط ثابت کنن حرف خودشون حقه.
من بشخصه یکی از علایقم بحث کردنه، ولی نه با آدمی که میخواد بره پای منبر و در نهایت خودشو بشونه رو تخت پیروزی.
با آدمی بحث میکنم که بعضی جاها چاله چوله های مغزشو قبول داشته باشه.
با آدمی که فک میکنه مغزش چاله چوله نداره حتی حرف زدنم اشتباهه.

دارم کم کم به این واقعیت بزرگ که هرکی سرش بیشتر تو تونبون خودش باشه خوشبخت تره بیشتر ایمان میارم!
اینو میدونستم، همیشه هم میدونستم سر هرکی باید تو زندگی خودش باشه و کاری به کار کسی نداشته باشه،
ولی الان که یه برانداز کلی به زندگی آدما میکنم میبینم این آدما چقدررر موفق ترن!
یه موفقیت ثابت!
یه موفقیت از جنس رهایی!
سرت تو تونبون خودت باشه ماری!
میمیری تو هیچکدوم از کارایی که بت مربوط نیست دخالت نکنی؟؟!
واقعا هیچ اتفاقی نمیوفته اگه یکم جلوی خودتو بگیری!
هیچ اتفاقی!
نه واسه خاطر بقیه! بلکه واسه آرامش و موفقیت خودت!
تا کاری به کار کسی نداشته باشی انرژی های بد به زندگیت منتقل نمیشه! اونوقت تو میمونی و موفقیت ها و کلی حال آروم!
اگه آدما تو قلبشون از تو به خوبی یاد کنن، تو زندگی خوبی خواهی داشت! چون کلی انرژی خوب داری!
پس ماری، لطفا بفهم خوب بودن آدما فقط و فقط یه خودخواهیه محضِ!
چون تو اینکارو واسه خاطر خودت انجام میدی.
با قلب آدما مهربون باش، این مهربونی یقینا به تو برمیگرده،
بجای برگشت بدی، اگه کلی مهربونی برات برگرده میدونی یعنی چی؟
به انرژی اعتقاد داری؟
یه نگاه به آدمای دورو برت بنداز،
موفق های واقعی رو ببین،
اونایی که دلت میخواد بتونی یه آرامش از جنس آرامش اونا داشته باشی،
اونا چجور آدمایی ان؟
غیر از اینه که مهربونن؟
سرشون تو لاک خودشونه؟
آزارشون به کسی نمیرسه؟
هیچ زخم زبونی نمیزنن که از درد بپیچی به خودت؟
اگه بات حرف بزنن قلبتو نوازش میدن؟
.
میدونی ماری حتی این آدمها هم از قضاوت شدن در امون نیستن! یا بهشون میگن خُلن، یا نفهمن، یا چه میدونم بلاخره اطرافیانِ همیشه حاضر در صحنه یه جمله یا تیکه کلومی هم دارن که بخوان به اینجور آدما وصله کنن!
ولی اینجور آدما میدونی چیکار میکنن؟! حتی جواب این دسته رو هم با مهربونی میدن! اینجاست که یه خط قرمز دارن به اسم اینکه " هشدار که آرامش مارا نخراشی " !
فک میکنی اونا بخاطر تو باهات مهربونن؟ هرکسی بخاطر خودش ماری، پس بخاطر خودتم که شده سعی کن هیچ دلی رو نشی♡
ولی انصافا این آدما خیلی دلی ان، آدم دوس داره مثلِ یه لقمه ی کره مربا با یه قولوپ چایِ خوشرنگ و خوش عطر قورتشون بده! از بس که شیرین و خوشمزه و دلچسبن♡
اونا بوی عطر بهارنارنج و گلبرگ های صورتیِ گل رز میدن،
گرمای وجوشون مثل خورشید داغ و دلچسب لب دریاست که با یه نسیم ملایم قلبتو نوازش میکنن♡
آدمای دلی خیلی خوبن ماری، خیلی
آدمای دلی بوی مامانارو میدن :)


تو به هرچیزی فکر کنی ذهنت روش متمرکز میشه و شروع میکنه به تجزیه و تحلیل کردن تمامی داده های مرتبط با اون.
مثلا اگه در این لحظه و حالا تو از گرفتگی عضلات شکمت گلایه کنی و شروع کنی از درد به خودت نالیدن؛ شدتش خیلی بیشتر از وقتیه که همراهش سردرد هم باشی چون مغز باید دوتا فرمان درد رو آنالیز کنه و در عین حال که هم شکم درد و هم سردرد داری ذهن دیگه رو یه درد متمرکز نیست بلکه روی چند درد متمرکزه و این باعث میشه شدت هر درد رو نسبت به قبل کمتر آنالیز کنه و از جزئیت تبدیل میشه به کلیت.

و حالا فکر کن در کنار شکم درد و سردرد، انگشتای دست چپ تو با آبجوش دچار سوختگی شن؛ یقینا در حالت عادی تحمل این سوختگی آزاردهندست، ولی در موقعیتی که مغز فرمان درد رو از نقاط دیگه بدن هم دریافت میکنه دیگه سوختگی نمیتونه تنها تمرکز مغز باشه و از شدتش نسبت به حالت یه بدن بدون درد کاسته میشه.

و این قدرت فوق العاده ذهن ماست که سعی نمیکنیم به کار ببندیمش!


و مسئله بعدی قدرت تفکر و خیال پردازی ماست!

خیال شاید فقط یه ساختار ذهنی بدون پایه و صرفا معلق رو هوا باشه اما همین خیال با تفکر مداوم گیرنده های مغزی شروع به پایه ریزی میکنه و سعی میکنه فضایی که فقط در جمجمه تجزیه و تحلیل شده و در دنیای واقعی به سرانجام برسونه.
شاید اون سرانجام دقیقا مشابه اون چیزیکه ما برای اون برنامه ریختیم یا تجسمش کردیم نباشه، اما به جرئت میتونم بگم 50درصد از اون چیزیه که باش سروکله زدیم!
یعنی دنیای بیرون مارو در شرایطی که میخوایم قرار میده و 50درصد بقیش برمیگرده به تلاش و کوشش و پشتکاری که از خودمون نشون میدیم برای تحقق 100درصدی یه خیالی که میتونه یه هدف واقعی و قابل لمس باشه.


حال عجیبی دارم، حس میکنم تمام احساساتم باهم قاطی شده؛ نمیدونم تلقین داروئه یا خودم خواستم قوی باشم یا نمیدونم.

احساساتم درهم یرهم شده. خیلی درهم.

نمیدونم چی بگم یا چطور توصیفش کنم.

نمیدونم دلم چی میخواد؛ ولی میدونم دلم میخواد دور باشم؛ از هرچیزی و هرکسی. دلم میخواد نمیدونم؛ این نمیدونم یعنی قادر به توصیف کردنش نیستم.

میخوام درهم برهم بنویسم. خیلی درهم.


وجودت رو از هرچی نفرته پاک کن و سعی کن همه رو دوست داشته باشی. دوست داشتن آدمها و حرف نزدن پشت سرشون و مهربون بودن چیزیه که باید باشی.

تو باید این رو یاد بگیری و با همه مهربون باشی.

هرچی کینه هست از دلت بریز بیرون و جواب هر عصبانیتی رو با مهربونی بده.

خودت بهترین و مهربونترین مدل از خودت باش. این کافیه.


دایی جان، من تورو دوست ندارم بلکه بی نهایت عاشقتم.
یادم میاد یروز ازم پرسیدی "آیدا چقدر منو دوست داری"
و من در جواب گفتم "از جایی که هستی تا جایی که هستی؛ یعنی یه دور کامل زمین دوستت دارم." اما تو بهم گفتی علاقه ای که به من داری از این اندازه فراتره.
من بیشتر از این حرفا دوستت داشتم دایی جان، من قلب بزرگ و مهربون تورو خیلی بدرد آوردم و اینو یقین بدون که هرگز خودم رو نخواهم بخشید.
ازم خواستی در جهت امواج زندگی شنا کنم ولی من نه تنها به حرفت پشت کردم بلکه طوری هم رفتار کردم که هرکلمه حرفم راجع به تو بوی نفرت میداد.
دایی جان من مجبورم از رویاهام محافظت کنم و برای اینکه این رویاها فقط یه رویا نمونن حاضرم حتی از زندگی ناچیزی که دارم بگذرم و هرگز حاضر به تسلیم نیستم.
هیچ انسانی کامل نیست؛ اما هرگز نمیشه یه پدر رو چون انسان کاملی نیست دوست نداشت؛ یه پدر رو باید دوست داشت چون اسم پدر رو به دوش میکشه، بعنوان یک انسان میشه ازش متنفر بود اما در جایگاه یه پدر باید لایق پرستش باشه.
همیشه بهت گفتم این خودِ منم که مهمم نه اطرافیانم و نه مردم. اما این دقیقا برخلاف باورای قلبی منه. مجبورم این حرفو بزنم چون من نتونستم مراقب اهدافم باشم و بهشون برسم، برای همین مجبورم تا مدتی مسیرمو از دنیای بیرونم جدا کنم تا هرجور شده به هدفم برسم.

من هرگز انسان کاملی نبودم و نیستم، هرگز خودم رو قبول نداشتم و ندارم، اما موفقیت رو بعنوان یه وظیفه برای خودم میدونم چون من خواهر و بردار کوچیکتری دارم که باید بلد باشم مسیر درست رو بهشون نشون بدم.

دایی جان، بعد از پدر، مادر، خواهر و برادر و عرفان تو مهم ترین شخص زندگی منی. واقعیتش من عرفان رو گاهی از خواهر برادر خودم هم بیشتر دوست دارم.

من غد، مغرور، کله شق، یا خودخواه نیستم. یه خلصت بد منه زیادی احساسی بودنه منه، و چیز دیگه ای که من بهش نیاز دارم یه نقص درونیه که بهم میگه همیشه به راهنماییای تو، توی مسیر زندگی نیازمندم. ولی الان نه دایی جان، الان مجبورم به حرفت گوش ندم چون باید به هدفم برسم. بعد از اینکه به هدفم رسیدم در برابر هر حرفی که بزنی گردنم از مو باریکتره. ولی بابت الان ازت عذر خواهی میکنم حتی اگه نتونم تو روت بگم.


از دلت، از درونت، از روزهایت. روزهایی که گذشت اما ندانستی چگونه گذشت. چقد دارم چرت و پرت میگم :/
خب؛ از روزیکه یوگا رفتم با اینکه فقط یه جلسه گذشته! حس میکنم رو کمرم بیشتر آگاهم که صاف نگهش دارم! خوبه
واسه درس خوندن امسالمم باید یه روش جدید به کار ببندم.
کتاب 4اثر از فلورانس رو خوندم، یعنی فایل صوتیش رو دارم گوش میدم و تقریبا آخراشم.
برای آینده گذشته باید پاک شه و دور ریخته شه. یاید از یه راه و یه شیوه جدید استفاده کنم.
و اینکه باید به یه نیروی فراتر اعتقاد داشته باشم.

خدا؟ مرسی. مرسی از همه ی چیزایی که بهم دادی. من واقعا شاد و خوشحالم و نسبت به زندگی حس خوبی دارم. حس عشق و امید فراوونی رو حس میکنم و بابتش ازت قدردانم.
من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهرانم و دوستایی دارم که بی نهایت عاشقشونم و از وجودشون خرسندم.
خدای من؛ خدای خوب و مهربونم، ازت متشکرم.

امروز هیج ربطی به دیروز یا فردا نداره. امروز امروره. جدا از دیروز و جدا از فردا. دنیا 80میلیارد آدم داره که تو نمیتونی بخاطز حرف یه نفرشون راجع به کلیت زندگیت تصمیم بگیری.
دیروز روزی بود که تموم شد. و فردا روزیه که هنوز نیومده.
این قانونشه. قانون زندگی همینه. ول کردن دیروزی که رفته؛ و فکر نکردن به فردایی که هنوز نیومده.
تویه امروز تو فقط خودتی و خودت. پس چرا اجازه میدی کسایی که وجود ندارن روزت رو از هم بپاشن و ثانیه ها و دقایق و ساعت هاشو ازت بگیرن؟
تو نباید انقدر راحت تحت تاثیر قرار بگیری و راحت خودتو ببازی.

این زندگی خودته پس اونجوری که دلت میخواد اونو زندگی کن بدون اینکه مجبور باشی به کسی راجع بهش توضیح بدی.
اصلا مهم  نیست اگه تو نقطه ی خیلی بدی از زندگیت قرار گرفتی. مهم اینه از همین امروز میشه همه چیو تغییر داد و عوض کرد. از همین امروز و همین حالا.

فرق بین بلندپروازی و هدف رو بشناس. بشناس و ببین چی میخوای و آدمهارو دوست داشته باش.
هر روزی که بیدار میشی تو همون روز زندگی کن.

تو در طول روز فقط مامان رو میبینی، آنی، محمدرضا و در نهایت بابارو. پس چرا چندین و چندین و چند نفر رو تو یه روزت جا میدی و اجازه میدی روزت رو نابود کنن؟ تو فقط تویی. تو و تو.
تو حتی میتونی چشمت رو، رو اونایی که میبینی هم ببندی.
یادبگیر از خودت متنفر نباشی.

خودت باید خودت رو باور داشته باشی و در همین لحظه و همین ثانیه زندگی کنی.



اگه به چیزیکه میخوام نرسم یقینا این زندگی دیگه ادامه نخواهد داشت.

من یا به چیزیکه میخوام میرسم یا به وجودم خاتمه میدم.

هدف صرفا پزشکی نیست. هدف اینه که من باید به چیزیکه خودش رو واسه من دست نیافتنی کرده دست پیدا کنم. باید تو این جنگ برنده شم وگرنه تا آخر عمر خودم رو یه بازنده میبینم.

من باید برنده شم. باید ثایت کنم هرچیزی با تلاش و پشتکار امکان پذیزه.

من خودم رو دوست دارم پس باید به چیزیکه میخوام برسم.


احساس شادی و خوشحالی دارم. احساس تشکز از جان لایتناهی:) 
من از زندگیم و از همین الانم راضی ام. بی نهایت خودم رو دوست دارم و به اطرافیانم عشق میورزم.
زندگی رو دوست دارم و بی نهایت بهش عشق میورزم.

تمرکز خوبی دارم و راحت از پس درسام بر میام.

در کل همه چی خوبه و من راضی ام.


عشق و احساس محبت و دوس داشتن چیزیه که اگه به کسی بدی به خودت برمیگرده. برمیگرده به وجودت و میتونی از لمس کردنش رو سلولات لذت ببری.

من دیدم. به شخصه تجربش کردم که دارم میگم. حس عشق و حس دوس داشتن چیز قشنگیه. یه حس ناب و دوس داشتنیه.

قلبت پروانه ای میشه و یکم تندتر از چیزی که هس شروع میکنه به زدن. یکم از چیزی که هسی گرمتر میشی و ناخودآگاه لبخند میاد رو لبات. دلت میخواد همون لحظه بالا پایین بپری و بگی که خوبی.

یه فشار خاصی ناشی از این ضربان و گرمی رو مغزت حس میکنی که انگار از سرت داره دود بلند میشه.

درکل بگم، خوبه.


حالم خوبه. روز خوب و دوستداشتنی ایه و اجازه نمیدم چیزی خرابش کنه.

از پس سوالای زیست برمیام و باید بتونم خودم رو قویتر کنم. باید انقدر کار کنم تا بتونم به بالاترین درصد و سطح تسلط به هر درس برسم.

چیزیکه من جدیدا دارم بهش فک میکنم نوشتن یه کتابه. یه کتاب که بتونم افکاری که تو ذهنمو رو به مردم منتقل کنم. این افکار میتونن تو هر قالبی باشن. مثل یه کتاب علمی، روانشناسی یا رمان.

دختر یادت نره تو باید خیلی بخونی. خیلی خیلی خیلی. باید انقدر به خودت فشار بیاری که بتونی در حد عالی باشی. تو باید بتونی پزشکی تهران قبول شی. پزشکی به تنهایی برای تو معنی نداره. اینو یادت نره تو نمیخوای اینجا بمونی و میخوای از اینجا بری. جایی که تو بهش تعلق داری تهرانه نه اینجا پس همه ی تلاشتو برای رسیدن به جایی که میخوای بکن. همه ی تلاشتو بکن تا آیندتو اونجوری بسازی که میخوای. اینو هرلحظه و هرثانیه بخاطر بسپر که داری واسه چی تلاش میکنی و باید به اندازه ی همون تلاش کنی. تو کاری به کار بقیه نداشته باش و به باورای خودت اعتقاد داشته باش.

من باید باید باید باید پزشکی تهران بیارم.باید.heart


الان که میخواستم یچی بنویسم متوجه شدم کامنت دونی یه تغییرایی کرده.laugh یچی مثل این ایموجی. و یسری تغییرات دیگه که نمیدونم از بیانه یا مرورگر من. چون قسمت مرورگر عکساهم تغییر کرده.

همش دستکاریشون میکنم و کنجکاوم بدونم اینایی که اومدن تو کادر نوشتنم چی هستن آخهfrown ولی درکل باحالتر شدهwink


فکر نمیکینی اگه اونو بیشتر از من دوست داشته باشی تو روحیم تاثیر میذاره؟

آخ داداش کوچولو. یقینا کسی نمیتونه جای تورو بگیره.indecisioncheeky

هوا خیلی خوبه، با اینکه وسط تابستونه اما هم بارونه و هم خنک. باد ملایمی میاد که دوست دارم ضعف برم براش.

گاهی خوبه دنیارو از یه دید دیگه ببینیم. از یه دید بزرگتر. یکم وسعت بدیم به محدوده دیدمون. عشق رو تو تک تک اتفاقای اطرافمون پیدا کنیم. عاشق هرچیزی باشیم که دوروبرمون و به کارامون عشق بورزیم.

مثل حسی که من امروز صبح داشتم. خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام و واقعا عشق میورزم به دانشجو بودنم. وقتی از خواب بیدار شدم یه حس خارق العاده بود برام. یه حس متفاوت.

حس میکردم عاشق خودمم و عاشق موقعیتی که درش هستم. چرا همیشه نباید اینطوری باشم؟ همیشه خودم رو تو یه حس خاص ببینم نه روزمرگی. این خیلی خوبه. به آدم حس زندگی و زنده بودن میده.

یکی از اهدافم الان آوردن تراز بالای 7هزاره. اگه بتونم به همچین ترازی برسم موقعیت درسیم اوکی میشه و حالم اوکی تر.


نقاشی. ویلون. زبان جدید.

چیزاییکه باید ادامشون بدم.

دلم میخواد تو نقاشی انقدر خوب شم که به راحتی بتونم یه چهره رو طراحی کنم و آبرنگ رو هم یاد بگیرم.

و ساز ویلون سازیه که همیشه خودم رو در حال نواختنش تجسم کردم و دوست دارم یروز بلاخره یادش بگیرم.

باید زبان جدید یاد بگیرم و منی که انقدر عاشق بزرگی دنیام خودم و مغزم رو همگام با اون بزرگ کنم.

دارم میبینم. دارم اونروز رو میبینم. روزیکه دانشجو شدم جلوی چشمامه.

من آنه دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران.

یعنی واقعا باید این آرزو رو با خودم به گور ببرم؟ نه. نمیخوام.

من باید به چیزیکه میخوام برسم. باید برسم به اونچیزیکه میخوام.

سال بعد همین موقع من همینجام. ولی یک ماه بعدش دیگه اینجا نیستم. جایی ام که عاشقانه میپرستمش و منتظر رسیدن بهشم.

من باید به اون چیزیکه میخوام برسم. باید.

ع زیاد شخصیت جالبی نداره. درونش و بیرونش. خوشم نمیاد از اینجور شخصیتا. کساییکه بلد نیستن خوب ابراز وجود کنن. درونشون پره؛ ولی ابرازشو بلد نیستن. این خوب نیست. اصلا خوب نیست.

من باید بخونم. باید خودم رو مقید کنم به خوندن. باید.


به دوره ی جدیدی از زندگیم وارد شدم. خودم حسش میکنم. یه حس جدیده، چیزیکه مثل قبل نبوده،
دیروز یه فیلم دیدم راجع به زندگی نامه تالکین. تالکین نویسنده سری کتابای ارباب حلقه ها. خیلی خوب بود. دوسش داشتم.

نمیدونم این حس جدیدم به زندگی چیه. اما خیلی عجیب غریبه. یه حس گنگ و نامفهوم. انگار پرت شده باشم تو یه بازه ی زمانی که تا الان توش نبودم. یه مرحله یا یه لول جدید از زندگیم.

حس خاصیه. حسی که تنهام ولی احساسش نمیکنم. اینکه تنها باشی و تنهایی رو حس نکنی بوی علف تازه ی بعد از بارونو میده.

حس رهایی و آرامش خاص و مطلق.

باید یه کار جدید کنم. درونمو از هرچی حس تنفره پاک کنم. باید سعی کنم با یه دید دیگه به زندگی نگاه کنم. یه حس جدید.

باید به شعر گفتنم ادامه بدم، نقاشی رو ادامه بدم.

باید توقعمو از آدما به زیر صفر برسونم.

باید سعی کنم تنفرم از آدمارو از بین ببرم. باید همه ی تلاشمو کنم.

باید زندگی رو زیبا ببینم.

و یچیزی که هست و باید ببینمش اینه که زندگی زیباتر از اون چیزیه که به نظر میاد.


یادت نره که قبلا چی کشیدی. یادت نره که همیشه دلت میخواست قلبت خالی از هر حسی باشه. نباید اینارو یادت بره.

حس دوست داشتن و بودن یکی توی زندگیت شاید بنظر خیلی رمانتیک بیاد ولی درونش درده. یادت نره بزرگترین نقطه ضعف تو احساساتته.

هنوز یادمه. من یه آدم کاملا تک بعدی ام. و بخاطر حال روانیمم که شده بهتره تنها باشم.

یه ضربه دیگه مبتونه به کل منو از پا دربیاره. باید تا جاییکه میتونم از احساسات فاصله بگیرم وگرنه آسیب میبینم.

همش میترسیدم از اینکه آیا عشقی پیدا میکنم یا نه. ولی الان باید از پیدا شدن این عشق بترسم.

باید بترسم که بزرگترین نقطه ضعفم دوباره بیدار شه.

من باید همیشه این احساسات رو خفته نگه دارم. چون احساس جز درد چیزی نداره. جز فراموش کردن خودت و اهدافت چیزی نداره.

یادت بیاد که وجود یه آدم چیکار میکنه باهات.

تورو از نا میندازه و همیشه دچار استرس و اضطرابی. این خاصیت عشقه.

الان تو دلت حسش نمیکنی و دلت میخواد حسش کنی. ولی یادت نره این تو بودی که همیشه از خدا میخواستی قلبت خالی از هر احساسی باشه پس بابتش شکر گذار باش.

قشنگ فکر کن. عشق درد داره. تو یه آدم تک بعدی هستی. و نباید به عشق اجازه بدی وارد زندگیت شه. نباید.


زندگی یچیز تقریبا مشابه یه اتم با یه هسته و مدارهای دورشه.

مداری که ما درش زندگی میکنیم سطح زندگی مارو از بیرون و اون چیزی که هست نشون میده.

همه ی ما در اصل در خارجیترین مدار این ترسیم شروع میکنیم و شروع کردن تو هرکدوم از مدارهای داخلی تر بخاطر بدنیا اومدن تو خونواده هاییه که قبلا برای طی کردن این مدارها وقت و انرژی صرف کردن!

بچه ی جدیدی که شروع به زندگی در دنیا میکنه ناخواسته روی همون مداریه که مولدهاش اونو بدنیا آوردن و این چیزی نیس که خواسته خودش بوده باشه ولی اینکه بعد از اون یعنی در ادامه زندگیش این مدار جلو یا عقب بره دست خودشه.

مرکزیت این مدار یعنی مرکزیت اصل زندگی که هرکدوم از ما خواهان قسمتی از اون هستیم و هرکدوم از ما تو هر سطح مداری که باشیم سعی میکنیم خودمون رو به این مرکزیت نزدیکتر کنیم. آدمهای قانع تو مدار زندگی همونایی ان که به مدار خودشون قانع ان و حاضر نیستن هیچ بهایی برای جلو رفتن تو مدارهای جلوتر بپردازن.
گاهی امکان داره اون افراد حتی جایگاه خودشون رو از دست داده و به مدارهای عقب تر رونده شن. چون هر مدار پارامتر مشخصی واسه خودش داره(تو تلاش و وقت و انرژی که براش میذاریم) که اگه کمتر از اون پارامترها عمل کنیم به ناچار و ناخواسته به عقب هل داده میشیم.

مرکزیت این مدار کسایی هستن که تمام افراد روی تمام لایه های مدار میشناسنشون و میتونن کل این مدار رو مدیریت کنن.

در مقابل آدمهای قانع روی یک مدار افراد بلندپرواز وجود دارن. افرادی که با دیدن مدارهای نزدیکتر به مرکز دیگه نمیتونن به مدار خودشون قانع باشن و دوست دارن هرطور که شده خودشون رو به مدارهای جلوتر برسونن.

این کار یه چیز غیرممکن نیست؛ وگرنه مدارهای داخلی اصلا به وجود نمی اومدن یا اصلا وجود نداشتن. رسیدن به این مدارها فقط اصول مرتبط با خودش رو داره که باید راه رو بلد بود.
راه رو که بلد باشی گاهی نه یک مدار، بلکه می تونی چندین مدار به مرکزیت نزدیکتر شی! ولی هر پرشی بهایی داره! از نظر ما آدمهای خوش شانس همونایی ان که بدون بها مدار عوض میکنن و ساکن یه مدار بهتر میشن ولی چیزیکه اینجا صدق میکنه سطح انرژی ای هستش که ما به اطرافمون میفرستیم. مدارهای جلوتر بالطبع انرژی بهتری دارن و به عبارتی دارای انرژی مثبت تری هستن. و در مقابلش مدارهای عقب تر هستن که سطح انرژی پایین تری دارن و به عبارتی دارای انرژی منفی هستن. گاهی این سطح انرژی ماست که مارو به جلو یا عقب هل میده.
این یه قانون فیزیکه که میگه هر عمل یه عکس العملی داره. یعنی هرگز امکان نداره کسی خواهان یه مدار بهتر باشه و با سطح انرژی  در پالس مدار قبل بتونه به جلو حرکت کنه.

سطح انرژی ما یکی از مومات طی کردن این مسیره. انرژی و انگیزه و نگرش ما دقیقا مثل یه سوخت عمل میکنه واسه طی کردن مسافت بین مداری که اگه وسط راه تموم شه ما دوباره برمیگردیم به جایی که بودیم یعنی مدار خودمون.
مدار خودمون یعنی همونیکه توش متولد شدیم چون این ماییم که بعد از بدنیا اومدن تعیین میکنیم دلمون میخواد کدوم یک از این مدارها جایگاه بعدیمون و متعلق به ما باشه.
واسه همینه که میگن کار افراد موفق رو دنبال کنید، ببنید اونا چه کارهایی انجام دادن پس شماهم اون ترفندهارو تو زندگیتون بکار ببندید تا بتونید هم جایگاه با اونا باشین!

ما باید بدونیم هرمداری چه هزینه هایی داره و حاضر باشیم اون هزینه هارو با پشتکار و انرژی بپردازیم. این هزینه ها در نهایت تبدیل میشن به انرژی خوب و داشتن یه زندگی بهتر.

بر اساس قوانین کوانتمی نزدیک شدن به هسته همیشه کار سختیه و دور شدن از اون آسون. وقتی خیلی از هسته دور بشی و وقتی خودت رو روی دورترین مدار ببینی حس افسردگی و مرگ و خودکشی داری.

مرگ یعنی خارج شدن از مدار زندگی!
مرگ طبیعی یعنی چیزیکه مدار برای تو تعیین کرده و در مرگ طبیعی تو در جایگاه خودت از مدار خارج میشی. بعضی از انسانها هنوز بعد مرگشون زندن و هنوز از اونها به عنوان افراد بزرگ یاد میشه چون حتی مرگ تو بستگی به این داره که روی کدوم مدار بمیری.

وقتی افسرده میشی، گوشه گیر میشی، از دنیا دور میشی، حس میکنی هیچ انرژی ای نداری؛ باید بگم فقط انرژی های خودت رو همتراز کردی با افرادی که روی آخرین مدار و بیرونی ترین و دورترین لایه از هسته قرار گرفتن. تأثیر هسته زندگی روی تو خیلی ضعیف شده چون تو خیلی ازش دور شدی. تو باید سعی کنی دوباره این انرژی رو تو وجود خودت بیدار کنی که بتونی یه لایه بری جلوتر تا هسته بتونه حضورتو حس کنه. وقتی حضورتو حس کنه تورو میکشونه سمت خودش.

هسته مادر اصلی همه ی ماست و همه ی مارو دوست داره؛ ولی مارو با پالس انرژی که داریم پیدا میکنه. هرچقدر که بیشتر خواهان بودن و رسیدن بهش باشیم اونم راهو بهتر نشونمون میده چون سطح انرژی ما به بهتر دیده شدنمون کمک میکنه.

این مادر برای هیچکدوم از بچه هاش کم نمیذاره. فقط این ماییم که باید بهش کمک کنیم که بتونه مارو ببینه و دستمون رو بگیره و مارو به خودش نزدیکتر کنه.

"من خدامو پیدا کردم!"


امروز بیست و نهمه. آخرین روزای دومین ماه تابستون.

گزارش میدم؛ من خوبم. میخونی؟ من خوبم.smiley

چیزیکه من میخوام تراز 7هزاره. من واقعا و با تمام وجودم این ترازو میخوام. میدونم که رسیدن بهش تلاش خیلی زیاد و باور میخواد.

چیزیکه منو میترسونه اینه که چرا بعضیا با تلاش زیادی که میکنن نمیتونن بهش برسن. کجای کارشون میلنگه. من بجای اینکه خودم بیوفتم تو مسیرش و امتحانش کنم همش دارم از شکست بقیه میترسم و این ترس جلوی باورامو گرفته.

آره؛ وقتی تو باور داشته باشی کاری رو نمیتونی انجام بدی خب یقینا این باور نیمی از واقعیت دنیای تورو میسازه.

این دنیای توئه و تو میتونی این دنیارو مطابق با میل خودت بسازی.

عشق؛ وجود عشق خیلی مهمه. اگه به کاری که انجام میدی با تمام وجودت عشق بدی مطمئن باش برگ برنده تو دستای توئه.
تو باید با همه ی وجودت و عاشقانه بخوایش. چیزیکه تو درون تو وجود داره و تو درون بقیه نه همین عاشقانه خواستنه.

توانایی های خودتو بیاد بیار و این باور رو قبول کن که تو خاص و خارق العاده ای.

تو با بقیه فرق داری و میتونی به اون چیزیکه در باورته دست پیدا کنی؛ چطور این مسئله رو نادیده گرفته بودی؟ با جان لایتناهی در ارتباطی؛ نباید خواستن از جان لایتناهی رو یادت بره.

اگه کسی به اون جایگاهی که میخواد نمیرسه بخاطر اینه که تلاش نمیکنه؛ اگر تلاش میکنه و بازم نمیرسه دیگه مشکل از باورشه که پایه های سستی داره و محکم نیست.

تراز هفت هزار چیزیه که تو میخوای درسته؟ پس برو تو صفحه اونایی که هفت هزارن و ببین چیکار کردن که تو نمیکنی و همون کارارو انجام بده. این به راه حله برای رسیدن به اون چیزیکه اونا رسیدن.
اونا مسیر رو رفتن و تو میتونی با رفتن تو مسیر اونا مسیر موفقیت رو پیدا کنی.

کاری نیست که نشد داشته باشه.

تو دختری هستی که خیلی توانابی های بیشتری نسبت به اطرافیانت داری پس وظیفه داری خودتو باورکنی.

نباید خودتو ببازی.

باید اینو باورکنی آنه. باید خودتو؛ خود واقعیتو؛ درونتو ببینی.

اگه تو زندگی کارایی بوده که حس میکنی نتونستی انجامش بدی بخاطر این بوده که عاشقانه نخواستیش. تو اگه کاری رو با همه ی وجودت و عاشقانه انجام بدی حرف اول رو توش میزنی؛ مهم عاشقانه خواستن توئه.

آنه؛ لطفا خودتو باور کن و سعی کن خودت رو مجبور کنی برسی به اون چیزیکه فکر میکنی لیاقتشو داری.

آنه میشنوی صدامو؟ تو واقعا حیفی. تو لیاقتشو داری که به سرحد چیزیکه میخوای برسی پس باور کن خودتو.


امروز 5نخ سیگار کشیدم، 2نخ وینستون لایت، 3نخ xs.

خودمو دوست ندارم. رفتارم باعث آزار بقیه میشه. ولی کاریش نمیشه کرد. باید همونجوری که هستم خودم رو قبول کنم.

امشب شام غریبان بود. خواستم برم و با اونچیزیکه اسمش رو گذاشتم نمیتونم روبه رو شم. اما نتونستم. اون از من قویتر بود. از من قویتر بود و من بجای مقابله تصمیم گرفتم عقب نشینی کنم تا بتونه پیروز میدان بشه. من نای جنگیدن باهاش رو نداشتم. ترجیح دادم بازم اون برنده شه، و شد. باز برنده شد.


آنه؟ حرف بزن، از حرف زدن نترس؛ آنه فیلم زندگی کدویی منو یادته که هنو، میدونی به چی فکر کردی، چه روزایی که میتونستی توشون زندگی کنی ولی اینکارو نکردی، واقعا چرا دختر؟ چرا آنه ماری؟ تو باید سعی کنی خوشی رو بسازی، دقیقا تو لحظه ای که هستی بسازیش، شخصیتارو یادت بیاد؛ شخصیت تو کدومه؟ کدوم یکیشونی؟ آنه سعی کن با درونت زندگی کنی، با درونت زندگی کن دختر، به بیرون وابسته نباش، وابسته ی درونت باش، اونوقته که هرجا باشی یا تو هر شرایطی باشی اونوقت دنیات قشنگه.

آنه تو میتونی دنیارو زیبا ببینی، خودت باید اینو بخوای، باید از حقت دفاع کنی، نباید اینو هیچوقت یادت بره، اگه حقتو گرفتن توام بگیرش، چیزیه که مال خودته، ولی یادت باشه خوشیهاتو وابسته به شرایط نکن؛ هرجا که باشی، تو هر شرایطی که باشی، سعی کن دنیاتو دوس داشته باشی، سعی کن با خودت حال کنی و خوش باشی.

آنه؟ آنه ماری؟ چیزاییکه بهت میگم خیلی مهمن، شاید مهم بنظر نیان ولی مهمن، از حرف زدن با خودت غافل نشو، تو خودتو داری. خودِتو مهمترین چیزی، اگه یادبگیری با خودت کنهر بیای و با خودت خوش باشی، اونوقت هیچ چیز نمیتونه تورو آزرده کنه، دنیای بیرون هرچقدرم بد باشه، تو نباید اینو یادت بره که تو دنیای درونتو داری، نباید فراموش کنی آنه، نباید، با دنیای درونت زندگی کن آنه، با دنیای درونت کنار بیا و زیبا بسازش، دنیای درونتو زیبا بساز.


خیلی چیزارو نمیفهمم، یکیشون وجود خودمه. امروز هوا خوبه از همون هواهایی که میخوام، پس چرا حالم خوب نیست، چرا اونطوری که باید باشم نیستم؟ 

من زیاد ذهن خودمو درگیر مسائل میکنم، خیلی زیاد بازم، باید بسته باشم، بسته باشم و اجازه ندم هرچیزی به درونم نفوذ کنه، باید مواظب خودم باشم، مگه من جز خودم کیو دارم، باید مواظب خودم باشم. نباید مسائل و اتفاقای دوروبرم رو زیاد جدی بگیرم، باید به فکر خودم باشم، باید رو خودم حساب باز کنم. باید همونطوری زندگی کنم که خودم دلم میخواد. باید بتونم اضافات زندگی رو بریزم دور و به اصلیاتش فکر کنم نه به جزئیات. جزئیات بدرد بخور نیستن. اصلی ترین چیزها برمیگرده  به خودم. به درونم. نباید به مسائل بیرونی بها بدم. باید هرچیزی رو همونطوری که هست قبول کنم. آدمهارو همونطوری که هستن بخوام. نه بیشتر و نه کمتر.

من دلم نمیخواد ازدواج کنم. دلم میخواد هرچی که از این به بعد برام باقی میمونه بمونه واسه بچه های این خاندان. من هرگز ازدواج نخواهم کرد. تنهایی خوبه. زیاد بد بنظر نمیرسه. بودن با یکی دیگه دو حالت داره؛ یا خیلی دوسش داری که درد داره، یا زیاد دوسش نداری که از تنهایی بدتره!

پس تنهایی از همشون بهتره. از دو مورد بالایی خیلی بهتره.

تمرکزت رو بذار رو خودت. باید همین کار رو بکنم. تمرکزم رو بذارم رو خودم.باید حواشی رو پاک کنم و فقط به خودم فکر کنم.

دیشب تو خواب یه خونه ای رو دیدم که حس میکنم اون خونه ی آینده ی منه. خیلی خوب بود. یه خونه ی عادی و کوچک که نه از مدرن بودن خبری بود و نه از لوکس بازی! یه اتاق که تو طبقه دوم بود و اطرافش پر بود از گلدون. دوسش داشتم. ادامه خوابم اصلا جذاب نبود اما اون خونه رو دوست داشتم.

پزشکی، پزشکی، پزشکی. نمیدونم. هر وقت کلمه ی نمیدونم رو به زبون بیارم یعنی ذهنم قفل کرده. یعنی دیگه راهی نمونده واسه وجود کلمات. یعنی رسیدم به خلاء.

خیلی از چیزایی که بهشون فکر میکنم درواقع اصلا وجود ندارن. پس چه بهتر که حتی اوناییکه وجود دارن رو هم نبینم و بهشون فکر نکنم! همه چی، همه ی زندگی ما، از طرز فکر ما نشات میگیره. من با طرز فکرم میتونم دنیامو تغییر بدم. باید طرز فکرمو عوض کنم تا دنیام عوض شه. باید به چیزایی که نیستن فکر نکنم. باید به چیزایی که هستن ولی مطابق میل من نیستن هم فکر نکنم. اونوقته که آرامش واقعی، آرامش درونم رو پیدا میکنم.

من فقط منم. نباید این رو یادم بره. من فقط منم.


فکرهای مختلف مدام تو سرم اینور اونور میره، امیدوارم یه نشونه از بزرگ شدن باشه چون هیچ جوره قابل هضج نیست. همش فکر میکنم من چطور میتونم ایتن همه سفر در زمان رو مدیریت و کنترل کنم. فکر؛ بازم فکر! سفر در زمان! تا حالا از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. ما با فکر کردن میتونیم تو زمان سفر کنیم! با چشمای باز یا چشمای بسته، تو زمان سفر میکنیم. فقط کافیه به مغز بگیم فلان روز فلان لحظه، درجا همونجاییم. این خارق العاده ست! مرور خاطرات گذشته به صورت تصویری. کی میگه این عالی نیست!؟ مغز مثل یه ماشینه که کوکش میکنی! بعد تورو میبره پرت میکنه همونجاییکه میخوای. باید بگیریش. باید جلوی مغز رو بگیری چون مدام تو زمان سفر میکنه، باید کاری کنی که هر وقت تو خواستی تو زمان سفر کنه نه اینکه کوکش خراب باشه و مدام از زمان حال بپره. باید تنظیم زمانش بیاد دستت. چشمات، با چشمات میتونی جلوی حرکت سریعشو بگیری. باید یاد بگیری کنترلش کنی تا هروقت که تو خواستی سفر کنه نه هروقت که خودش خواست. بازم تو سفر بود بدون اینکه تو بخوای!

مغز من خیلی سفر میکنه، مدام میره به گذشته و آینده. سفر مغزی از آدم انرژی میگیره. من باید سعی کنم خودم رو تو امروز،تو هم همون لحظه و تو همون ثانیه نگه دارم. این میشه راز موفقیت!

باید سفر در زمان خودم رو به حداقل برسونم.

ذهن من مدام درحال پریدنه. نکته بد جریان اینجاست با یادآوری یه خاطره، تمام حس های متصل به اون رو هم به یاد میاره. و همیشه توجهش به نکات منفی از هر اتفاقیه.

این اصلا درست نیست و باید ریشه ای درست شه.

ریشه ی اول اینه که به خودم یاد بدم حس های بد باید ندید گرفته شن. باید دید خودم رو نسبت به مسائل عوض کنم. تا ذهنم میپره یه حس بد همراهش برام سیو میشه. واقعا چرا؟ باید درستش کنم. و راه درست کردنش اینه که تو همون لحظه به خودم بیام و بفهمم امروز مال منه.

حسی که درونمه طوری عکس العمل نشون میده که من همیشه فکر میکنم بدترین آدم دنیام و بدترین اتفاق ممکن برای من افتاده. در صورتیکه اینطور نیست. من نباید اینطوری فکر کنم. باید ریششو پیدا کنم و خودم درستش کنم.

باید از این فکر که همه مقصرن دست بکشم. باید از مقصر بودن خودم دست بکشم. باید دنیارو زیبا ببینم. همونطوری که واقعا هست. باید زیبا دیده بشه.

از غر زدن دست بکشم، از فکر کردن به چیزای منفی. این دنیا و آدماش اونقدراهم اهمیت ندارن. هیچ چیز اونقدری که به نظر میاد مهم نیست.

حصار دورم؛ من حس میکنم حصار دورم از بین رفته. آدماییکه دورشون حصار دارن واقعا شاد و خوشحالن. سفر در زمانشون؛ حتی سفر در زمانشونم با بقیه فرق داره.

من همیشه گارد دارم نسبت به همه؛ چون این حصار از بین رفته و من خودم دارم از وجود بی حصارم دفاع میکنم. واسه همین آرامش درون ندارم. چون مدام در جنگ و جدالم.

باید این حصار رو دوباره بسازم. باید بسازمش.

باید تمرکزم رو از رو بدنم بردارم. تمرکزم رو از اطرافم بردارم. باید رو خودم تمرکز کنم. رو خودم در این لحظه و همین حالا.


امروز یه روز بارونیه زیبا و دلچسبه.

از اون روزای ناب و خواستنی.

خنکی هوارو حس میکنم. وزش باد ملایمش روی پوستم که قلبمو نوازش میکنه.

بوی زندگی میده، بوی امید و تداوم و پیوستگی. بویی که از مرزهای بینی فراتر میره و میشه با مغز و قلب و روح استشمامش کرد.

امروز عاشقه. شک ندارم که عاشقه؛ چون آدمو در آغوش میگیره. یه آغوشِ بی نهایت عاشقانه!

صدای قطره های بارون رو در و دیوار و سقف خونه ها و آسفالت کوچه که روحمو به پرواز در میاره؛ شبیه لالایی عاشقونه ایه که یه مادر واسه نوزادِ در حال خوابش زمزمه میکنه.

وقتی قطره های بارون شدت میگیرن شبیه رقاصه هایی هستن که با موسیقی باد روی پنجره ها پایکوبی میکنن و سرتاپای وجودمو به ضیافت دلنشینشون دعوت میکنن.

صدای جریان بارون روی سنگفرش کوچه باعث میشه خونی که تو رگهام جریان داره رو حس کنم.

قلبم مثل بچه ی سه ساله ای شده که یه عالمه شکلاتِ کاکائویی با تیکه های فندوق و مغزِ مارمالادِ توت فرنگی دادن دستش. نیشش تا بناگوش بازه و از شدت خوشحالی سرجاش بند نیست.

 

 


دلم قدم زدن در بلوار الیزابت را میخواهد؛
هندزفری در گوش با چشمانی بسته، آرام این آهنگ را زمزمه خواهم کرد و نسیم سوکِ اولین شب از آخرین ماهِ پاییز نودوهشت را از لابه لای درختان بلند میان بلوار به آغوش خود فرا خواهم خواند.

 

► آهنگی که قرار بود در بلوار الیزابت زمزمه شود ولی نشد.

 


+ اوضاع خوب میگذره؟

_ آره میگذره
دارم میجنگم
زندگی لذت بخش شده
با اینکه همه همونن و چیزی عوض نشده ولی خودم عوض شدم و دارم میشم
احساس میکنم تو یه مزرعه آفت زده گندم دارم رشد میکنم چون فهمیدم یه بار زندگی میکنم و باید تاثیرمو رو دنیا بذارم
امشبم بارون قطره هارو دارم رو برگم حس میکنم

+ حال خونم ته  کشیده بود
حال مختصرت تزریق شد بم

_ چرا من باید این چیزارو امشب بت میگفتم نمیدونم ولی حتما یه چیزی هس
یه قدرتی وجود داره
خوب باش همیشه دخترک

+ مرسی فضانورد کوچک


انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.

بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.

یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.

همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فعلا میتونم بذارمش تو بایگانی.

خب دراز2. اصلیت موضوع دراز2 نیست. اصلیت موضوع اینه که یکسال با عشق و حال زندگی کردم و حالیم نبود ولی الان که مجبورم این پروژه رو تموم کنم و خونه نشین شدم اگه  یک روز در ماه بتونم مثل گذشته خوش گذرونی کنم حس میکنم روز خیلی خفنی داشتم. لعنتی مذخرف. زود تموم شو برگردم به زندگیم.

اون روزا کار سخت و سرکله زدن با آدم های محل کارم انقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که همش دلم میخواست زودتر قید زندگی مستقل رو بزنم برگردم خونه. یادمه هر روز بغض داشتم و مینالیدم.

تا وقتی تنها بودم دلم میخواست برگردم پیش خونوادم، الانکه مجبورم 7ماه تنهایی کار کنم دوست دارم زودتر برگردم به زندگی سابقم. به این میگن عدم ثبات در خواسته ها.

یادمه اون روزا هر روز با دراز2 بیرون بودیم. هفته پیش که اومده بود دیدنم بیشتر از اینکه از دیدن اون خوشحال باشم ذوق اینو داشتم بلاخره یه پایه پیدا کردم برم یه کافه دنج و دوست داشتنی و یه دل سیر سیگار بکشم.

دراز2 از اون آدماست که سیگار کشیدن باهاش خیلی میچسبه. و بخاطر هوشی که داره حرف زدن باهاش لذت بخشه.

بای اینکه بعد مدتها میدیدمش ولی اصلا دلم براش تنگ نشده بود. وقتی بغلم کرد یه لحظه داشت یادم میرفت که منم باید بغلش کنم. ولی گذشته از همه اینا دوست خیلی خوبه.

ذلم واقعا واسه کافه گردیام تنگ شده بود.

الان یاد اون روز افتادم که رفتم کافه سارا تو خیابون ولیعصر و بعدش کل مسیر انقلاب رو تا خونه پیدا رفتم و سیگار کشیدم.

اون روز آخرین روزی تو تهران بود عاشقانه به شهرم قول دادم که بلاخره برمیگردم.


چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز. پاییز هم دارم میگذره. 
دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟
دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟

اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.

بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟
تک تک لحظات رو دارم میکشم و از دست میدمشون.


امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.

خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتونم بچه ای داشته باشم زندگی بطور عجیبی برام بی ارزش میشه. چکار کنم آنه؟ زندگیم رو هواست، باید چکار کنم؟ ازدواج اصلا با برنامه های الان من جور در نمیاد. من اصلا فکر نمیکردم قضیه ای پیش بیاد که مجبور شم ازدواج رو تو الویت اول برنامه هام قرار بدم.

حبه کوچولوی من. میخوام بدونی مامانی انقدر دوست داره، انقدر وجودت تو زندگی براش مهمه که حاضره بخاطر تو از علایق و برنامه هاش بگذره.


دیشب میخواستم یه پست جدید بنویسم، یعنی خیلی اتفاقی تو برهوتی از اینترنت زدم رو سایت بیان و بالا اومد. یه هفته ست هیچ سایتی حتی داخلی ها برام بالا نمیاد و باز شدن صفحه بیان مثل این بود که از ته یه چاه بلاخره یکی صداتو شنیده. با اینکه زیاد اهل تل و اینستا نیستم اما سرچ کردن چیزایی که در لحظه برام سوال میشه و ذهنمو درگیر میکنه برام مثل یه عادت شده. یه عادت که خودمم نمیدونستم بهش اعتیاد دارم.

دیشب وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن ذهن درگیری داشتم که تمایل داشت به ناخوش بودن. نمیدونستم راجع به چی میخوام بنویسم اما میدونستم دلم میخواد خودمو تو کلمات غرق کنم.

نمیدونم چطور شد که یهو شروع کردم به خوندن پست های قبلیم ولی خوندن بعضی هاشون انقدر برام جذاب بود که گاهی یادم میرفت خودم نوشتمشون.
انقدر به خوندن ادامه دادم تا رسیدم به اولین پست وب. خیلی هارو سرسری میخوندم و خیلی هارو هم رد میکردم ولی بعضی از پست ها منو وادار به میکرد به فکر کردن. فکر کردن به اینکه واقعا منه واقعی کیه؟ اینهمه نوسان تو درونم بخاطر چیه؟
تا همین الانش مثل یه بچه داشتم از صفحم مراقبت میکردم. تا نکنه یکی بیاد یچیزی بگه که من دیگه از نوشتن دست بکشم. ولی الان دیگه بازش میذارم تا رهگذری بتونه از کنارش عبور کنه. بچم دیگه به اندازه کافی جون گرفته که بتونه رو پای خودش وایسته. دیگه من فقط برای پیرزنی مینویسم که در آینده قراره اینجارو بخونه.

یکی از چیزایی که دیشب به خودم یادآور شدم نوشتن حتمی عنوان بود. عنوان باید بیان کننده حال و هوای کلی متن باشه که بتونم پست هارو موقع خوندن تو ذهنم دسته بندی کنم.

 

دیشب انقدر خسته بودم که نتونستم چیزی بنویسم. همین الانش هم چیزایی که باید گفته میشد رو بیان نکردم. ولی در تصحیح پست قبلی باید بگم "1دی"، نه "1آذر".
بقیش بمونه واسه پست بعد.


راجع به سرباز بودنش چیزی نگفتم هنوز.

ساعت 3ونیم شبه؛ هم خستم، هم خوابم میاد، هم داره گشنم میشه، هم فردا صبح زود باید برم نوبت دکتر بگیرم.

یادم باشه به وقتش مفصل راجع بش حرف بزنم.

یسری چیزاهم هست راجع به خودمه. امیدوارم یادم بمونه.


عارفه مجلسی، تجربى نظام قدیم - یاسوج33 دقیقه قبل

بچها اینایی که میگین چون تراز پایینی داریم دیگه نمیشه موفق بشیم اینطورنیس شمابایدروزب روز بفکربهترشدن باشین خواهر من سال 96 از اواسط اذر خوند ترازاولش 4600 بود کم کم خودشوجلو برد وازصفر وصفرشروع کرده بود بعد ترازش به 6100رسید ورتبش هزارشد هرچند انتخاب رشتش بد بود واون سال قبول نشد اما سال 97 رتبش 52 شد


اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.

یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.

گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.

باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو دوس ندارم. اگه من نباشم به هم نیاز پیدا میکنن و مجبورن به هم رو بندازن. ولی تا وقتی من هستم و میتونم یسری از مسئولیت هاشونو به دوش بکشم هر روز و هر روز از هم دورتر میشن.


تو نوشتن عنوان دستم بسته شد. چون یسری چیزا تو سرم بود که خواستم بنویسم راجع بشون که ندونستم عنوان رو دقیقا واسه کدوم یکیشون بذارم. حالا هرچی.

اول شروع میکنم از چیزیکه هستم، چیزیکه میخوام باشم، چیزیکه باید باشم، چیزیکه دوس دارم باشم، چیزیکه فکر میکنم هستم، ولی خب نمیدونم چرا یهو یکی دیگه میشم.

این دقیقا عین چیزی بود که تو سرمه. یعنی دیگه نمیشه تفکیکش کرد الان مفصل توضیح میدم.

من خودمو یه آدم به شدت عصبی، مردم گریز، بی انرژی، انزواطلب و به شدت همه چی به تونبونم میبینم. ولی نمیدونم چرا تا دهن باز میکنم درجا ادای آدمای مهربون، گرم، صمیمی و اجتماعی رو در میارم. ناخواسته ادا در میارم و از درون عذاب میکشم. بعد بعضی جاها که خوددار بودنم رو از دست میدم طرف میگه چت شده یهو؟ یا چرا عصبی شدی؟ چرا افسرده ای؟ حالا اینجور مواقع هرچی ام بگم نمیتونم ثابت کنم بابا من درونم همینه. فقط در حالت عادی توانایی بروزشو ندارم. انگار یکی دیگه هی کنترلم میکنه که به آدما توجه کن، بخند، حرف بزن، گرم بگیر، بعد یهو کم میارم. تو همون لحظه هیچ جوره قابل کنترل نیست. دوست ندارمش اصلا. حس بدی داره ولی نمیدونم چرا هر دفعه سعی میکنم کنترلش کنم بدتر گند میخوره به همه چی.

ولی تو چتی خیلی خوبم. همون خودِخودِ واقعیمم.  وقتی یکی بام حرف میزنه میگم برو به تنبونم. چیزیکه باید به زبون بیارمو به راحتی میگم و قورتش نمیدم. سعی نمیکنم با ادب، مهربون و دوست داشتنی باشم. هرچی هستم خودمم. و واقعا با خود واقعیم حال میکنم.

مثلا دیروز تو وبلاگ یکی که نمیشناختمش یه قسمت یه آهنگی رو دیدم که دلم خواست گوش بدمش. انتخاب فیلم و کتاب و آهنگ از جمله سخت ترین کاراست برام. خودمم گاهی نمیدونم ملاک انتحاب و علایقم چیه ولی اگه حس کنم فیلمی ارزش دیدن داره، کتابی ارزش خوندن داره، یا آهنگی ارزش گوش دادن داره و به خونم تزریق میشه برای لذت لحظه ای هم شده سعی میکنم حال کنم باش.
خب داشتم میگفتم، یه تیکه از آهنگ رو تو وبلاگش خوندمو چون مدتی میشد آهنگ جدید گوش نداده بودم پیش خودم گفتم دلم میخواد گوش بدمش. از اونجاییکه مرورگر من چیزی سرج نمیکنه نمیتونستم آهنگ رو از نت بگیرم. براش کامنت کردم میشه آهنگ رو به پستت پیوست کنی؟ برگشت گفت حوصله ندارم. تو دلم گفتم لقت، کسکش نت مگه حوصله نداری. ولی خیلی مودبانه جوابشو دادم، با شوخی و مزاح اشاره کردم به مشکل نت و مرورگر تا لقش بفهمه گیر نبودم مم نمیذاشتم دهنش. ولی یچیزی تو درونم اجازه نمیده چیزیکه واقعا دلم میگه رو به همچین کس مغزا تحویل بدم. نتیجش این میشه بعدش به خودم میگم حالمو بهم میزنی با این ادبت.

میرسیم به مسئله خوابگاه.
من خودم فکر میکنم زندگی با خونواده و متذکر شدن مدام اینکه باید با ادب باشی، محترم باشی، مهربون باشی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که آدمای دیگه خوششون بیاد و به به و چه چه کنن از بچه ای که تربیت شده باعث و بانی شخصیت واقعی سرکوب شده ی منه. یه مدت که خوابگاه بودم واقعا حسرت خوردم از دیدن کسایی که ابراز وجودشو داشتن و من بخاطر تربیت به اصطلاح خونوادگیم مدام باید به خودم سرکوفت میزدم که بلد نیستم چطور ابراز وجود کنم و تا میام دهنمو وا کنم فقط یسری جملات زیبا و مجلسی ازش میزنه بیرون و در برابر هر خواهشی یه لبخند چسبوندن به لبام و اینو تو ضمیر ناخودآگاهم چپوندن که که احترام اولویت هرچیزیه. م تو این تربیت.
در نهایتش چی شد؟ باز نذاشتن خوابگاه بمونم، گفتن تربیتت دچار اختلال میشه!!!!! بابااااا من تازه داشتم یاد میگرفتم چطو همونی باشم که دلم میخواد، چیکار میکنید واقعا؟وات د فاز؟

آخرشم مسئول خوابگاه کلی از مادر و پدر تشکر کرد بابت بچه با تربیتی که دارن و من همچنان خودمو فحش بارون میکردم.

ولی نکته جالب داسنان بچه های تو خوابگاه بودن که باشون میپلکیدم، بچه هایی که واسه یه حرفشون کل دیوارای خوابگاه به لرزه در میومدن. بچه هایی که از من بزرگتر بودن و هرکی میدید بهشون میگفت واقعا این جقله ی (جغله!؟) خونگی چطور با شما میپلکه؟ بعد که یکم گرم میگرفتیم میدیدن نه من از خودشونم، فقط بم میدون داده نشده که بتازونم.


دلبر باید دلبری کردن بلد باشه.

وقتی صداش بزنی طوری بگه جانِ دلم که غنج بره ته دلت براش.

دلبر باید دلبری کردن بلد باشه؛ که وقتی بهش میگی حالم خوب نیست برگرده بهت بگه چرا دورت بگردم.

بعد یهو عصبانی شی بگی لازم نکرده تو دورم بگردی، بشین سرجات که خودم میخوام دورت بگردم، انقدر دورت بگردم تا یهو به خود بیای و ببینی پیله شدم برات. نکنه یهو پروانه شی یادت بره پیله تو؟ یادت نره دورت بگردم.

برو واسه هر شمعی میخوای دلبری کن. ولی یادت نره پیله ای که هنوز داره دورت میگرده رو.

#آنه_ماری


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها