فکرهای مختلف مدام تو سرم اینور اونور میره، امیدوارم یه نشونه از بزرگ شدن باشه چون هیچ جوره قابل هضج نیست. همش فکر میکنم من چطور میتونم ایتن همه سفر در زمان رو مدیریت و کنترل کنم. فکر؛ بازم فکر! سفر در زمان! تا حالا از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. ما با فکر کردن میتونیم تو زمان سفر کنیم! با چشمای باز یا چشمای بسته، تو زمان سفر میکنیم. فقط کافیه به مغز بگیم فلان روز فلان لحظه، درجا همونجاییم. این خارق العاده ست! مرور خاطرات گذشته به صورت تصویری. کی میگه این عالی نیست!؟ مغز مثل یه ماشینه که کوکش میکنی! بعد تورو میبره پرت میکنه همونجاییکه میخوای. باید بگیریش. باید جلوی مغز رو بگیری چون مدام تو زمان سفر میکنه، باید کاری کنی که هر وقت تو خواستی تو زمان سفر کنه نه اینکه کوکش خراب باشه و مدام از زمان حال بپره. باید تنظیم زمانش بیاد دستت. چشمات، با چشمات میتونی جلوی حرکت سریعشو بگیری. باید یاد بگیری کنترلش کنی تا هروقت که تو خواستی سفر کنه نه هروقت که خودش خواست. بازم تو سفر بود بدون اینکه تو بخوای!

مغز من خیلی سفر میکنه، مدام میره به گذشته و آینده. سفر مغزی از آدم انرژی میگیره. من باید سعی کنم خودم رو تو امروز،تو هم همون لحظه و تو همون ثانیه نگه دارم. این میشه راز موفقیت!

باید سفر در زمان خودم رو به حداقل برسونم.

ذهن من مدام درحال پریدنه. نکته بد جریان اینجاست با یادآوری یه خاطره، تمام حس های متصل به اون رو هم به یاد میاره. و همیشه توجهش به نکات منفی از هر اتفاقیه.

این اصلا درست نیست و باید ریشه ای درست شه.

ریشه ی اول اینه که به خودم یاد بدم حس های بد باید ندید گرفته شن. باید دید خودم رو نسبت به مسائل عوض کنم. تا ذهنم میپره یه حس بد همراهش برام سیو میشه. واقعا چرا؟ باید درستش کنم. و راه درست کردنش اینه که تو همون لحظه به خودم بیام و بفهمم امروز مال منه.

حسی که درونمه طوری عکس العمل نشون میده که من همیشه فکر میکنم بدترین آدم دنیام و بدترین اتفاق ممکن برای من افتاده. در صورتیکه اینطور نیست. من نباید اینطوری فکر کنم. باید ریششو پیدا کنم و خودم درستش کنم.

باید از این فکر که همه مقصرن دست بکشم. باید از مقصر بودن خودم دست بکشم. باید دنیارو زیبا ببینم. همونطوری که واقعا هست. باید زیبا دیده بشه.

از غر زدن دست بکشم، از فکر کردن به چیزای منفی. این دنیا و آدماش اونقدراهم اهمیت ندارن. هیچ چیز اونقدری که به نظر میاد مهم نیست.

حصار دورم؛ من حس میکنم حصار دورم از بین رفته. آدماییکه دورشون حصار دارن واقعا شاد و خوشحالن. سفر در زمانشون؛ حتی سفر در زمانشونم با بقیه فرق داره.

من همیشه گارد دارم نسبت به همه؛ چون این حصار از بین رفته و من خودم دارم از وجود بی حصارم دفاع میکنم. واسه همین آرامش درون ندارم. چون مدام در جنگ و جدالم.

باید این حصار رو دوباره بسازم. باید بسازمش.

باید تمرکزم رو از رو بدنم بردارم. تمرکزم رو از اطرافم بردارم. باید رو خودم تمرکز کنم. رو خودم در این لحظه و همین حالا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها